از ترس بی تو لال شدن حرف میزنم...

دوسه یاریم موافق تو هم ای دوست بیا/ منم و فکر و خیال تو! کسی دیگر نیست...

از ترس بی تو لال شدن حرف میزنم...

دوسه یاریم موافق تو هم ای دوست بیا/ منم و فکر و خیال تو! کسی دیگر نیست...

۳ مطلب در بهمن ۱۴۰۱ ثبت شده است

۰۳ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۵۰

انفعال

یادم میاد کلاس سوم راهنمایی بودم معلم زبانمون یه خانم ارمنی با جذبه بود. یادمه میاد یه روز داشت شخصیت هر یک از بچه های کلاس را تحلیل میکرد. به من که رسید گفت پناه از اون دخترهایی هست که حتما باید بهش بگی فلان کارو انجام بده که انجامش بده وگرنه خودش به صورت خودجوش کاری نمیکنه. اون موقع با خودم گفتم وا! این چه حرف مسخره ایه. روی چه حسابی این حرفو میزنه و...

تا اینکه سال ها بعد که بزرگتر شدم و خودمو بیشتر شناختم متوجه شدم که واقعا من این مدلیم. ولی متاسفانه کاری هم برای برطرف شدنش نکردم.اصلا یادم نبود و  تلاشی هم  نکردم. تا اینکه امروز صدای آ درومد و گفت که پنج روزه مریضه و من تو این پنج روز کاملا منفعل بودم و اونروز که مامانم مریض بوده هم همینطور بودم و کاملا مدلم منفعلانه است. کاملا حرفهاشو قبول داشتم و خیلی خجالت کشیدم.

حتما باید این حالتو برطرف کنم. میدونم همه اطرافیانم از این انفعال ناراحتند...خودمم همینطور..

 

 

۰۲ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۵۷

رفیق شش دونگ

نمیدونم کاری که دارم میکنم درسته یا نه. نمیدونم این صبر و تحمل خوبه یا نه.

از سر ضعف و ترسه یا از سر قدرت.. 

بعضی وقتها خیلی نگران میشم.. نگران آینده ی دخترم.. میترسم تصمیمای امروزم آینده ی اونو تهدید کنه.. چقدر آدمیزاد ضعیف و ناتوانه.

خدایا حرف دلمو به هیبچ کس نمیتونم بگم. فقط تو میدونی.فقط تو از اوضاع و احوالمون آگاهی

 به بزرگی خودت یه کاری کن. ببخش ومعجزه کن.

من از تو کم معجزه ندیدم

 

یا من خلا به وحید... من اون بنده ی تنهایی هستم که با تو خلوت میکنم

یا رفیق من لا رفیق له

یا انییس من لا انیس له

یا ولی المومنین

یا من یعلم ضمیر الصامتین

یا علیم یا بصیر یا سمیع 

یا من هو علی کل شی قدیر

 

به حق اسماء حسنای خودت برای همه سبب بساز برای ماهم...

 

خدا

۰۲ بهمن ۰۱ ، ۲۳:۴۷

شروع دوباره

 

 

امروز بعد از ماهها دوباره دلم هوای نوشتن کرد.

این حس و این نیاز به نوشتن هر وقت غمگینم سراغم میاد. و خب بعله باید اعتراف کنم که دوباره دلم گرفته و سینه م سنگینه. اتفاااااقهاااا توی این مدت افتاده. نگفتنی... 

اینقدر همه چیز بهم پیچیده و بهم ریخته س که واقعا گاهی به قلبم فشار میاد و احساس درد توی قفسه سینه م میکنم. البته اینم بگم که وقتی ماه قشنگمو میبینم برای چند لحظه هم که شده همه چیزو فشار میکنم و فقط خدا را به خاطر وجودش شکر میکنم..

 

گفتن امید داشته باشید.. سخته..خدایی سخته...ولی خب چاره ای نیست. ادمیزاد به امید زنده س. ایشالا همه چی درست میشه...